پارچه را از روی کولش کشید و لب ساحل کنار کفش هایش رها کرد .
چِلّویی 1 را که چندی پیش زیر اسکله پنهان کرده بود را زیر چشمش داشت
قدم قدم وارد آب شد با یک دست جنازه را به دوش نگه داشته بود و با دست دیگر طنابی که تا قایق کشیده شده بود را دنبال میکرد. آب بیشتر از زانوهایش بالا آمده بود و سنگ های تیز کف آب پای راستش را زخمی کرده بود
بدنش را که روی دوش داشت را توی قایق خواباند .چشمهایش هنوز باز بود و خیره ، صورتش را نگاه میکرد . به سمت ساحل برگشت . پارچه را که حالا هم باران و هم نم موج ها خیس کرده بودند برداشت و دوباره طناب را دنبال کرد .
چشمهایش را بست . پارچه را روی صورت و بدنش انداخت . تصمیم همین بود طناب را از قایق باز کرد . یک دستش به طناب و دست دیگرش قایق را نگه داشته بود ، هیچ نمیدانست که آیا آب واقعا قایق را به ساحل بر خواهد گرداند یا که برای افسانه ای که ملوانان میخواندند همه چیزش را به آب سپرده بود . دریا طناب را رها کرد ، چند قدمی همراه قایق رفت . هیچ دلش نمیخواست از او جدا باشد . دریا کمی عمیق گرفته بود اب تا کمرش رسیده بود. سمت سر قایق رفت پارچه را از روی صورتش کشید ، نمیتوانست چشم هایش را ببیند ، بغض گلویش را فشرد ، پیشانی اش را بوسید موهایش را نوازش کرد چهره اش را پوشاند .قایق را رها کرد سمت ساحل برگشت . چِلّو را برداشت آرشه را به دست گرفت و شروع به نواختن کرد . درد شدیدی مچ دست راستش را آزاز میداد و از طرفی سردی هوا دلیلی برای درد بیشتر داشت اما دست از نواختن نکشید ، شب تمام صدای پشت سرش را بلعیده بود . چراغ همه جا روشن شده بود و هر کسی به طریقی او را زیر نظر گرفته بود .
درباره این سایت